هم عاقبتِ مردم کاشانه به دوشم من گام و گذر را به رسیدن نفروشم من صورتِ ماتی که به آیینه نیاید شعری که نه دیوانه نه فرزانه درآید صدام بزن که شاید زمستان من، سرآید مرا زنده کن به تابیدنی، که تنها ز رویت برآید صدایم بزن که بی تو فرو خفته در سکوتم به بال و پری نجاتم بده که من رو به رو با سقوطم سر تا سر این بحرِ پراکنده سراب است حالِ قمر و شمس و زمین بی تو خرابه است حتی اگر اندوه تو در سینه بریزم رسوا تر از اینم که به آیینه گریزم، من آیینه گریزم صدام بزن که شاید زمستان من، سرآید مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید صدایم بزن که بی تو فرو خفته در سکوتم به بال و پری نجاتم بده که من رو به رو با سقوطم...